آریامآریام، تا این لحظه: 13 سال و 12 روز سن داره

آریام عشق زندگی مامان و بابا

روزهای سخت

روزهای بعد از گرفتن از شیر، روزهای سختی بود...برای همه ما. تو فقط بهانه گیری کردی و سر هر چیزی لجباز شدی، حتی برای پارک رفتن و لباس پوشیدن. تا چیزی بر خلاف خواسته ات میشد، جیغ میزدی. هر کسی تو این روزها دیدت، تعجب میکرد از کارهات. از صبح که بیدار میشدی، گریه میکردی و میخواستی تو بغلم باشی تا شب. بیشتر وقتها همراه بابا تو سایت گوگل (یا به قول خودت گوگول) عکسهای angry bird پیدا میکردی و این تنها لحظاتی بود که آروم بودی. از همه بدتر اینکه اصلا غذا نمیخوردی، حتی میوه هایی که دوست داشتی. وقتی برای چک آپ رفتیم دکتر، برخلاف همیشه که قد و وزنت مناسب بود، کمبود وزن داشتی و من خودم رو مقصر میدونستم....شبها اونقدر برات کتاب داستان و شعر میخوندم که خوذ...
23 ارديبهشت 1392

برایم هیچ حسی شبیه تو نیست

عزیزکم....فردای روز تولدت بین ساعت چهار تا پنج بعد از ظهر، برای آخرین بار از شیره وجودم بهت دادم...تو با چه لذتی میخوردی و من با چه حسرتی نگاهت میکردم و اشک میریختم. تو خبر نداشتی، ولی مامان میدونست که دیگه این رابطه قشنگ تموم میشه و باید چیزهای جدیدتری جاش رو بگیره....اما برای من این احساس بینظیر و بینهایت بود. یادم نمیره روزی که برای اولین بار مثل یه فرشته کوچولو چسبیدی به مامان و شروع کردی به مکیدن....چقدر گرسنه بودی، انگار نه ماه هیچی نخورده بودی! خدایا ممنونم که اجازه دادی لذت شیر دادن به فرزندم رو تجربه کنم و حس مادر شدن رو خیلی بیشتر درک کنم. ممنونم که اجازه دادی برای سیراب کردن فرزندم، با عشق در آغوشش بگیرم، نوازشش کنم و بگم که مادر...
19 ارديبهشت 1392

امان از این واکسن

عزیز دلم، عشق شیرین مامان، امروز هم باید واکسن چهار ماهگیت رو میزدی. از دست این واکسن مخصوصا واکسن سه گانه که هم درد داره و هم تب کردن. وقتی خانم دکتر کارش تموم شد، آنچنان جیغی زدی که رنگ صورتت از شدت گریه بنفش شد. الهی مامان فدات بشه که تا شیر خوردی ساکت شدی. نیم ساعت روی پات یخ گذاشتم تا ورم نکنه، اصلا اعتراض نکردی اما بیحال بودی و از درد دوست نداشتی بغلت کنم. میخواستی فقط بخوابی عزیز دلم تا پای کوچولوت آزاد باشه. این دفعه هم گذشت قند عسلم (بیست و پنجم مرداد ٩٠).       ...
10 ارديبهشت 1392

دلنوشته هایم برای تو

یادم میاد روزهای آخر بارداریم بود که به نی نی کوچولوم قول دادم تا دوسالگی، هر روز براش بنویسم. روزها و شبها مثل برق و باد اومدند و رفتند و دو سال تموم شد و مامان به عشق تو، به قولش عمل کرد و برات نوشت....از روزی که برای بدنیا اومدنت با هزار امید و آرزو رفتیم بیمارستان تا شب تولد دو سالگیت که دیگه میشه گفت مستقل شدی. مامان از همه اتفاقات بزرگ و کوچک نوشت...از هر کار جدیدی که یاد گرفتی، از شیطنتهات، شیرین کاریهات، علایقت و....ثانیه به ثاینه بزرگ شدنت رو سپردم به دفتر خاطره هام. بعضی وقتها اونقدر خسته بودم که یه خط نوشتن هم برام سخت میشد. بیشتر، وقتی تو میخوابیدی برات مینوشتم، بعد از یه روز پر هیاهو و شلوغ. گاهی هم از شادیها و نگرانیهای خودم ب...
7 ارديبهشت 1392

تعطیلات نوروز

امسال کل تعطیلات نوروز رامسر بودیم و به تو از همه بیشتر خوش گذشت. هر روز رفتیم کنار دریا و تو تا دلت خواست سنگ پرتاب کردی تو آب و صدف شکستی و بادبادک هوا کردی.... مامان جون برات دو تا جوجه گرفت و تو به ذوق دونه دادن به اونها، خودت هم غذا میخوردی و گاهی به قول خودت بدو بدو میکردی با جوجه ها. هر روز با کسایی بودی که دوستشون داری و اونها خیلی بیشتر عاشقت هستند. چون مامان جون و عمه ها نمیتونند واسه تولدت بیان تهران، یه جشن تولد هم برات گرفتیم و تو فقط حواست به فوت کردن شمع بود و رقصیدن با آهنگ دیوونتم پویا. روز سیزده بدرهم یه پیک نیک عالی بود که تا تونستی شیطنت کردی و تاب درختی سوار شدی. به خاطرهوای خوب و بو...
7 ارديبهشت 1392

خستگی آریام شیطون

پسر خوشگل و شیطونم، وقتی صبح ساعت هشت از خواب بیدار میشی و فقط میخوای بازی کنی و با روروکت تند تند میری اینور و اونور و تا شب خیلی بخوابی یک ساعت هم نمیشه، ساعت نه نشده اینجوری از خستگی بیهوش میشی. مامان و بابا دلشون میخواست با همین حالتی که خوابیدی، محکم بغلت کنند و فشار و ماچ محکم.... ...
7 ارديبهشت 1392

اولین بهار زندگی

آریام قشنگم، پسر عزیزم، مامان و بابا سیصد و شصت و پنج روز بی تکرار رو در کنارت سپری کردند. تو سالی که گذشت، همراهت بزرگ شدند و چیزهای زیادی تجربه کردند و یاد گرفتند. تک تک لحظه های با هم بودنمون خاطره های دلنشینی شد که مامان اونها رو برات ثبت کرده تا وقتی بزرگ شدی، بخونی و بدونی که وجودت چقدر زندگی ما رو تغییر داد و عشق و محبت و مهربونی به ما بخشید. سال گذشته روز ٢٨ فروردین ماه ساعت شش و نیم صبح رفتیم بیمارستان و از هیجان نمیدونستیم کجاییم و دلمون میخواست زمان زودتر بگذره تا پسر عزیزمون رو در آغوش بگبربم....امسال از بس شیطونی کردی نفهمیدیم چه جوری کارها رو انجام بدیم و کی جشن تولدت تموم شد. خدایا شکرت میکنیم به خاطر پسر سالم و مهربونی که به...
7 ارديبهشت 1392

دد جوجو لالا

پسر خوشگلم بالاخره همه چیز برای یه گردش درست و حسابی تو پارک رو به راه شد و جمعه سه تایی رفتیم پارک ساعی. عزیز دلم، با کمک سی دی های انیشتن کوچولو تونستی کلی جوجو ببینی و بشناسی. به خاطر همین تا مرغ و خروس و اردکها رو دیدی شروع کردی به ق ق کردن و میخواستی اونها رو بگیری. ق یعنی قوقولی، یعنی قدقدا و یعنی صدای اردک. اما جالب تر از همه طوطیها بودند که با دیدنشون شروع کردی به خوندن شعر کارتون ریو که صبح و ظهر و شب باید ببینی تا غذا بخوری. گرچه دیدن پرنده ها از بین حفاظهای آهنی خیلی سخت بود اما تو با دقت به همه طوطیها نگاه میکردی و دوست داشتی بری تو قفس. فکر میکنم خیلی لذت بردی و بهت خیلی خوش گذشت...
7 ارديبهشت 1392

عکسهای یک سالگی

این هم چند تا از عکسهای یک سالگی قند عسل ما. البته بماند که مثل دفعه قبل تا آقای عکاس میخواست شروع کنه به عکس گرفتن، زدی زیر گریه و یک ساعتی مامان و بابا تلاش کردند تا تو آروم شدی و رضایت دادی که ازت عکس بگیرند. امیدوارم سال دیگه فقط بخندی عزیز دلم. ...
7 ارديبهشت 1392

سرسره بازی

هفته آخر اردیبهشت ماه برای خداحافظی رفته بودیم رامسر و یه سر هم به جشنواره غذاهای محلی تو تله کابین رامسر زدیم. اونجا چند نفر لباس دلقک و خرگوش پوشیده بودند. تو هم داشتی بهشون نگاه میکردی که یه مرتبه یکیشون پرید جلو و با دست زد پشتت. تو آنچنان ترسیدی و زدی زیر گریه که ما مجبور شدیم از اونجا بریم بیرون. برای اینکه حال و هوات عوض بشه، رفتیم زمین بازی و گذاشتیمت رو سرسره. اول یه کم شک داشتی و نمیدونستی چیه ولی بعدش اونقدر خوشت اومد که دیگه به ما اجازه نمیدادی مواظبت باشیم. صد دفعه گذاشتیمت بالا و سر خوردی و باز هم میخواستی. خیلی خوش گذروندی و ما هم از دیدن شور و شوق کودکانه و خنده های شیرینت لذت بردیم. ...
7 ارديبهشت 1392